افکار افگار

ساخت وبلاگ
آمدی دیر آمدی دیگر نه جانی دارم  که قربانت کنم. نه می توانم بپرسم حالا چرا آمده ای. امروز نه با گفتن عزیزم هایت لپ هایم گل می اندازد ، نه با در آغوش کشیدنم قلبم هری می ریزد پایین و نه در نگاهت غرق می شوم. نه برایت تب می کنم نه روزی هزار بار می میرم. امروز چیزی وجود ندارد که مرا به تو وصل کند. امروز چیزی در من شکسته که یارای وصل کردنش را ندارم. امروز درمقابل تو مجسمه ای هستم نه از جنس سنگ که از آهن. و تو برایم مجسمه ای هستی به اسم آزادی که امروز هم رنگ عوض کرده ای. امروز نه در قلبم هستی ، نه در ذهنم و حتی نه در دعایم. دیگر چیزی به اسم مواظب خودت باش وجود ندارد. حالا برو و بگو لعنت به دلی که نازک است که به آنی می شکند و به لحظه ای دلتنگ می شود. نوشته هستي نامور افکار افگار...ادامه مطلب
ما را در سایت افکار افگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hastinamvar1373 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 3:47

تمام دنیای من پدری است که همیشه می گوید باید یک ساعت قبل از من بیدار شوی تا بتوانی به همراه من آماده بیرون رفتن شوی تمام دنیای من مادری است که همیشه گیر میدهد که چرا چهارخانه های لباست  انقدر درشت هستند؟ یا نمیشود کمی چهارخانه های لباست ریز تر باشند؟ تمام دنیای من پدر و مادری است که همیشه دل به دلم داده اند . با همان دیر بیدار شدن و دیر آماده شدن و همان چهارخانه های درشت لباسم. مردم شهر...... من دلم گرم است به اندازه تمام سرمای دل شما. .... تمام داشته هایم را ردیف کرده ام و به تک تک شان می خندم... زندگی ام زیباست.... من اسماعیلم را 17 سال پیش قربانی کردم..... هیچوقت به زندگی هیچ کدامتان حسادت نکرده ام و نمیکنم. ...خیالتان تخت تخت....من داشته هایم به اندازه تمام نداشته های شماست. .. و حالا دلم گرم است چون کسی پشت دلم نشسته که به اندازه همه شما قوت قلب است... نوشته هستی نامور افکار افگار...ادامه مطلب
ما را در سایت افکار افگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hastinamvar1373 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 3:47

روی صندلی نشسته ام و از پنجره آشپزخانه باران را تماشا می کنم.  هیچ کس از مقابل چشمانم گذر نمی کند.   موهای مشکی رنگم را میان شال زیتونی رنگی که تو برایم آورده ای می پوشانم.   ژاکت مشکی رنگی که سوغاتی سفرت به آن سوی مرزها بود را بیشتر به خود می چسبانم.   هوا هم مثل دل من خیال گرم شدن ندارد.   بوی عطرت که روی ژاکت مانده را تا انتهای ریه هایم فرو می دهم.   امروز یک روز بارانی است.   یادت هست که گفتی بالاخره یک روز می آیم؟   یادم هست که گفتی یک روز بارانی می آیی.   ولی حالا نه رد پایت موزاییک های منتهی به خانه ام را گلی کرده،   و نه آب چکیده شده از بارانی ات سرامیک های خانه ام را خیس. نوشته هستی افکار افگار...ادامه مطلب
ما را در سایت افکار افگار دنبال می کنید

برچسب : بارانی, نویسنده : hastinamvar1373 بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 13:51

هود را روشن نمی کنم و تمام درها و پنجره های خانه را باز می گذارم. می خواهم بوی قرمه سبزی ام تمام محله را پر کند.

در حیاط را چهار طاق باز می گذارم تا بوی گل یاس تمام کوچه را بردارد و همه محل رقص ماهی های قرمز حوض را ببینند.

می خواهم بوی نم خاک در تمام کوچه بپیچد .

تو ای " پسر همسایه " می خواهم همه ی محل بدانند زندگی بدون تو هم برایم جریان دارد با این که هنوز بوی اطلسی های یادگاری ات در فضای خانه پخش است.

نوشته هستی نامور

افکار افگار...
ما را در سایت افکار افگار دنبال می کنید

برچسب : اطلسی,یادگاری, نویسنده : hastinamvar1373 بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 13:51

این روزها فقط به خانواده ام می اندیشم.   به پدر و مادری که آغوششان مامنی است برای افکار من....    به آن دو فرشته ای که خیلی وقت است تنهایشان گذاشته ام...    و به عزیزی که 17 سال است  او را ندیده ام و منتظر برگشتش هستم و هستیم..   پدر و مادر عزیزم...   من به زودی برخواهم گشت   ولی نه حالا...   نه حالایی که در بل بشوی افکار نابه سامانم غوطه ور هستم و   سردردهای مکررم امان از من گرفته اند.   من برخواهم گشت به همان آغوش هایی که همیشه امن بوده اند.    دخترتان هستی ( امیدوارم مثل همیشه به وبلاگم سر بزنید و این نوشته ام را بخوانید. دوستتان دارم.) افکار افگار...ادامه مطلب
ما را در سایت افکار افگار دنبال می کنید

برچسب : افکار,افگار, نویسنده : hastinamvar1373 بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 13:51